خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم... اجازه نمی دادند.
یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد !
فرمانده یکی از بزرگترین لشکرهای ایران
همه می دونند که کسی که فرمانده لشکر میشه حتما تواناییها و قدرت مدیریتی بالایی داشته
ولی
جالبه بدونید که این فرمانده در هنگام شهادت فقط 28 سالش بوده!!!
حتما با خودتون میکویید که عجب همت بالایی داشته؟!!
بله درست گفتید ... او همت بود. ابراهیم همت
و چند خاطره(داستان واقعی) از شهید همت:
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدند لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردند.
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود. قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت
****************************************************************
بسم الله راگفته ونگفته شروع کردم به خوردن .حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد .هنوز قاشق اول رانخورده ،رو کرد به عبادیان و پرسید «عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟»
ـ همینو .
ـ واقعآ ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید وگفت «تن رو فردا ظهر میدیم.»
حاجی قاشق را برگرداند.غذا توی گلوم گیر کرد.
ـحاجی جون، به خدا فردا ظهر به شون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت«به خدا منم فردا ظهر می خورم.»
***************************************************************
تا دو سهی نصفه شب هی وضو میگرفت و میآمد سراغ نقشهها و به دقت وارسیشان میکرد. یکوقت میدیدی همانجا روی نقشهها افتاده و خوابش برده.
خودش میگفت «من کیلومتری میخوابم.» واقعاً همینطور بود. فقط وقتی راحت میخوابید که توی جاده با ماشین میرفتیم.
عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش میداشتند. تا رهاش میکردند،بیهوش میشد. اینقدر بیخوابی کشیده بود.
***************************************************************
بابایی،اگه پسر خوبی باشی، امشب به دنیا میآی. وگرنه، من همهش توی منطقه نگرانم.
تا این را گفت، حالم بد شد.
دکمههای لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد.
مصطفی که به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم.
از اتاق آمد بیرون. آنقدر گریه کرده بود که توی چشمهاش خون افتاده بود. کنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده کرد. وقتی حج رفته بودم، توی خونهی خدا چندتا آرزو کردم. یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست نباشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر. برای همین، هر دوبار میدونستم بچهمون چیه. مطمئن بودم خدا روی منو زمین نمیاندازه. بعدش خواستم نه اسیر شم، نه جانباز؛ فقط وقتی از اولیاءالله شدم، درجا شهید شم.»
***************************************************************
ساعت یک و دو نصفه شب بود. صدای شرشر آب میآمد. توی تاریکی نفهمیدم کی است. یکی پای تانکر نشسته بود و یواش، طوری که کسی بیدار نشود، ظرفها را میشست. جلوتر رفتم. حاجی بود.
***************************************************************
از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثهی ریزی داشت، ولی مشخص نبود کی است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور میافتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم کنار. حاجی آنجا هم نبود. یکی از بچهها من را کشید طرف خودش و یواشکی گفت «از حاجی خبر داری؟ میگن شهید شده.»
نه! امکان نداشت. خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یکدفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدیم پشت سنگر که راه آمده را برگردیم.
جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا کردید.»
بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز کردم؛ عرقگیر قهوهای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تدارکات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم.
هوا سنگین بود.