هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پرست
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهترست
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست
من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سرست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
با سلام
از شما برای مطالعه آخرین مطلب وبلاگ با عنوان "ساختمانی شبیه مِنارجُنبان"، دعوت می کنم :
«...آنقدر جمعیت در آن است که جای سوزن انداختن نیست، سوزن را در حیاط به زمین فرو می کنم که دیگر آنجا را کسی نگیرد... »
با تشکر
"نگار آشنا" : http://lahootian9257.persianblog.ir/
بسیار ممنون